پروانه ای نشست بر گُلی بی خار
غمگین بود و پریده رنگ رُخسار
چشمانش اشک می ریخت بیشمار
شکایت ها داشت از تقدیرِ روزگار
که چرا ندارد همدم و یار
پروانه به گُل گفت ،ای آورنده ی بهار
گُلی همچو تو، زیبا و بی خار
در جهان به ندرت شود آشکار
خار چه سود دارد جز اخطار
حتی نباشد با گُلی گفتار
گُل افسرده حال گفت، نگو خار
بگو دلدار
او در طول لیل و نهار
نگهبان است و استوار
دور گُل می کشد حصار
نگو خار ، نگو خار
بگو دلدار
به گُل قیمت می دهد و اِعتبار
جان فشان است و جان نثار
در میان دشت و گُلزار
گَر او نباشد همجوار
گُل به آسانی می گردد گرفتار
گُلِ بی خار،
می شود راحت شکار
خار بی گُل می ماند تا اَبد خوار
جلیل میاحی
برچسب : نویسنده : 5jalilmayahi6 بازدید : 120