تو رفتی شاد و مسرور از کنارم
به کامم تلخ گردید روزگارم
شدم از تو دور، رسیدم به خزان
به جنگلِ عریان، پراز درد و فغان
کردم تکیه بر درختی کهن سال و پیر
بیاموزم زاو درس اخلاق و تدبیر
فصل بی برگی به تاراج برده برگ او
در حسرت قطره آبی،اما استوار ارگ او
محکم چنگ می زد،ریشه هایش بر زمین
نسپرده زخم دلش،دست او و دست این
صبر به من آموخت اول، آن درخت
باشم همواره محکم و سرسخت
نشوم به آسانی تسلیم روزگار
صبر می ماند تا ابد ماندگار
کنم ریشه در خاک سر در افلاک
صاف کنم دل را،چو آسمانی پاک
باشم توان خواه و غالب بر زمان
کنم اندیشه آینده،زیبا گردد جهان
خودباور باشم ، نه دنبال تشویق
فکرخوب ، معمار است ای رفیق
جلیل میاحی
برچسب : نویسنده : 5jalilmayahi6 بازدید : 133